loading...
هشتمین خورشید
فاطمه بازدید : 4 چهارشنبه 09 بهمن 1392 نظرات (1)

 

چند حدیث از آن حضرت

 

1- ان الرجل ليصل رحمه و ما بقي من عمره إلا ثلاث سنين فيزيد الله تبارك و تعالي في عمره ثلاثين سنة ان الله تبارك و تعالي يفعل مايشاء و ان الرجل ليقطع رحمه و قد بقي من عمره ثلاثون سنة فيجعلها الله له ثلاث سنين ان الله يفعل ما يشاء.

مردي كه از عمر او سه سال باقي مانده بود بواسطة صلة رحمي كه به جاي آورد خداوند تبارك و تعالي عمر او را به سي سال افزايش داد بيترديد پروردگار متعال هر چه اراده فرمايدهمان خواهد شد و مردي كه سي سال از عمرش باقي مانده بود به علت قطع رحمي كه كر عمرش به سه سال كاهش داد همانا خداوند قادر متعالانجام ميدهد آنچه را بخواهد

 

2- اجتهد و اأن يكون زمانكم اربع ساعات، ساعة لله لمناجاته و ساعة لأمر المعاش و ساعة لمعاشرة الاخوان الثقات و الذين يعرفونكم عيوبكم و يخلصون لكم في الباطن و ساعة تخلون للذاتكم و بهذه الساعة تقدرون علي الساعات الثلاث:

بكوشيد اوقات شبانه روزتان به 4 بخش تقسيم شود:

1- قسمتي مخصوص به عبادت و راز ونياز با پروردگار

2- ساعاتي براي تأمين امور زندگي

3- بخشي صرف معاشرت با دوستان مورد اعتمادي كه عيبهايتان را بيشايبه به شما بازگويند و باطناً نيز دوستي مخلص باشند

4- ساعاتي هم اختصاص به استراحت و بهرهمندي از تفريحات سالم و لذتهاي مشروع، استفاده مطلوب از اين قسمت است كه شما را بر آن سه تاي ديگر توانايي ميبخشد.

 

3- صلة الارحام و حسن الجواز زيادة في الاموال:

صله رحم و حسن همجواري موجب ازدياد ثروت خواهد شد

فاطمه بازدید : 3 چهارشنبه 09 بهمن 1392 نظرات (0)

ياسر تعريف مي كرد، عرصه بر امام چنان تنگ شده بود كه هر جمعه ، از مسجد جامع كه بر مي گشت ، با همان غبار غرق راه ، دست ها را مي برد بالا:\"خدايا ! اگر فرج و گشايشم در مرگ من است ، در مرگم تعجيل كن.\" ياد علي مي افتاديم و چاه و نخلستان . آخرش هم  به خداي علي رستگار شد.

فاطمه بازدید : 3 چهارشنبه 09 بهمن 1392 نظرات (0)

مأمون دست برد پند دانه انگور خورد. تحکم کرد.
ـ بخور دیگر!
امام حبه ی اول را کند... .گداشت در دهان مبارک.حبه ی دوم ، حبه ی سوم... .
جگرش سوخت . خوشه افتاد پایین... .
ردا را کشید روی سر ،بلند شد.
مأمون گفت :\"پسر عمو! کجا می روی؟\"
ـ به جایی که تو مرا فرستادی... .

فاطمه بازدید : 3 چهارشنبه 09 بهمن 1392 نظرات (0)

مأمون گفته بود امام را پشت سر هارون خاک کنند. کلنگ زمین را نشکافت . اباصلت می گفت:\"امام روزی خاک چهارگوشه را بویید ، گفت :این گوشه مدفن من است، اگر همه ی کلنگ های خراسان را بیاورند، سه طرف دیگر شکافته نخواهد شد.\" مجبور شدند امام را جلوی هارون دفن کنند. قبر امام قبله ی هارون شده بود.
 

فاطمه بازدید : 3 چهارشنبه 09 بهمن 1392 نظرات (0)

كجايي مرد خراساني؟ صدايش از پشت در  مي آمد. دستش را از لاي در آورد بيرون . يك كيسه ي پر از طلا . ـ اين ها را بگير و برو ، نمي خواهم ببينمت . گرفت و رفت . پرسيدند :\"خطايي كرده بود؟\" گفت :\"نه،اگر مرا مي ديد خجالت مي كشيد.\"

فاطمه بازدید : 4 چهارشنبه 09 بهمن 1392 نظرات (0)

از مدينه تا خراسان شتربان امام بود. مردي از روستاهاي اصفهان. سني مذهب. به خراسان که رسيدند امام کرايه شان را داد.رو کرد به امام: \"پسرپيامبر!دست خطي بدهيد برا ی تبرک با خودم ببرم اصفهان .\" امام برايش نوشتند:\"دوست آل محمد باش ،هر چند خطاکار باشي. دوستان و شيعيان ما را دوست بدار هر چند آنها هم خطا کار باشند.\"

فاطمه بازدید : 3 چهارشنبه 09 بهمن 1392 نظرات (0)

راهزنان به خیال اینکه تاجری ثروتمند است و جای پولهایش را نشان نمی دهد ، گرفتندش و تا توانستند شکنجه اش دادند.دهانش را پر از برف کرده بودند ساعتها. یکی شان دلش به رحم آمده بود و فراری اش داده بود. او هم فرار کرده بود از دستشان. اما دیگر نمی توانست حرف بزند. رسید خراسان. شنید امام در نیشابورند. از خستگی خوابس برد. توی خواب صدایی شنید:\" برو پیش امام ، دوایت را می داند.\"

بعد هم امام را دید که گفتند :\"زیره و سعتر و نمک را بکوب و بگذار روی زبانت ، خوب می شود.\" از خواب که بیدار شد ، اهمیتی نداد. راه افتاد به سمت خانه اش در نیشابور، مردم می گفتند امام وارد رباط سعد شده، رفت پیش امام برای شکوه از مشکلش . امام گفت :\"به آنچه گفته بودمت ، عمل کن .\"  گفت :\"چه ؟\" گفتند:\"یادت رفته ، عالم خواب . زیره ، سعتر و نمک.\"

فاطمه بازدید : 2 چهارشنبه 09 بهمن 1392 نظرات (0)

به امام جواد(ع) گفتم:\"بعضی ها می گویند مامون به پدرت لقب رضا داد، وقتی به ولایت عهدی راضی شد.\"
گفت :\"دروغ می گویند . پدرم را خداوند رضا نامید چون ، خداوند او را پسندید و اهل آسمان، رسول خدا و ائمه در زمین از او خوشنود بودند.\"
گفتم :\" مگر بقیه پدرانتان پسندیده ی خدا و ائمه نبودند؟\"
گفت :\"چرا؟\"
گفتم :\"پس چه طور فقط او رضا شد؟\"
گفت:\" چون دشمنانش هم او را پسندیدند و فقط پدرم بود که جمع دوست و دشمن از او راضی بودند.\"

تعداد صفحات : 2

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 19
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 11
  • آی پی دیروز : 6
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 2
  • بازدید سال : 5
  • بازدید کلی : 113